loading...
سفینه
مهدی پورنصیری بازدید : 58 شنبه 16 دی 1391 نظرات (0)

سه برادر به سه راهی رسیدند و زمان جدایی از هم فرا رسید. سه برادر هر کدام به طرفی میروند قهرمان داستان یعنی ملی محمد نیز یکی از این سه راه را انتخاب می کند. شب نزدیک بود بنابراین نزدیک باغی بسیار بزرگ فرود می آید تا شب را در آن جا سپری کند. شب را میخوابد صبح زود دختر صاحب باغ که شاهزاده باشد وارد باغ میشود و محمد را آن جا میبیند او را بیدار می کند وبعد از کمی صحبت دعوا میگیرد و این دو شروع به زدن هم میکنند پس از مدتی جنگ و جدال بالاخره محمد پیروز میشود و دختر را به درخت می بندد و آماده ی حرکت میشود.ناگهان دختری دیگر می آید و با دیدن خواهر بزرگترش به سمت محمد حمله میکند ولی در نهایت محمد او را نیز شکست داده و او را نیز به درخت می بندد. ناگهان خواهر کوچک آن ها صحنه را میبیند و با محمد به جنگ می پردازد ۲ ساعت جنگ آن ها طول میکشد و بالا خره محمد پیروز میشود ولی دختر دست بر نمی دارد و او را به قصر میبرد و ماجرا را به پدر تعریف میکند پدر با شنیدن این سخنان خوشحال میشود و از محمد پیشنهاد می کند که دختر کوچکش همسر وی باشد ولی محمد قبول نمی کند . پادشاه بدلیل اینکه قهرمانی بزرگ بود به او می گوید که هر خواسته ای داری بگو تا عملی کنم.محمد می گوید خواسته ی من کمی سخت است پادشاه اصرار میکند و بالاخره مجبور میشود علت آمدن خود را بگوید. محمد علت را می گوید و از پادشاه میخواد تا راه رسیدن به درخت سیب را به او نشان دهد . پادشاه بعد از کمی به او می گوید که قبل از من همه میگفتند که تنها یک درخت سیب با این نشان وجود دارد که شنیده ام راه رسیدن به آن سخت است تو میتوانی راهت را ادامه دهی تا به آن برسی مطمئن باش که اگر بخواهی به آن میرسی . پس مقداری غذا به او میدهند و محمد حرکت میکند.چند روز و چند شب حرکت میکند تا به یک شهر دیگر میرسد در آ جا به خانه ی پیرزنی میرود و از او میخواهد تا او را یک شب نزد خود نگه دارد پیرزن قبول میکند. شب میشود و پیرزن غذایی برای محمد می آورد بعد از خوردن غذا محمد در خواست آب میکند ولی پیرزن با ناراحتی میگوید که آب نداریم.ملی محمد علت را جویا میشود . پیرزن میگوید که در نزدیکی چشمه ی ما اژدهایی وجود دارد که اجاره نمیدهد تا آب برداریم و مجبوریم هر روز شخصی را بفرستیم تا او را بخورد تا ما تا زمانی که او را میخورد آب برداریم. محمد از پیرزن میپرسد فردا چه کسی باید به چشمه برود. پیرزن جواب میدهد دختر حاکم.صبح زود محمد بیدار شده و به سمت چشمه میرود و در راه دختر حاکم شهر را میبیند و از او می خواهد که طعام هایی که با خود برای اژدها میبرد را به او بدهد و برود. محمد غذا ها را میگیرد و به سمت اژدها میرود دختر حاکم در گوشه ای مخفی میشود تا او را نبیند . محمد به نزدیک اژدها میرود همین که اژدها میخواست محمد را بخورد محمد شمشیرش را بیرون کشیده و سر اژدها را میبرد دختر با دیدن این کار به سمت محمد میدود بر گردن خونی اژدها زده و بر پشت محمد میزند. و به سمت قصر میرود. و خبر میهد که اژدها کشته شد و کسی اژدها را کشت یک پسر بود 

حاکم دستور میدهد تا او را پیدا کنند سربازان تمامی پسران شهر را می آورند ولی دختر به همه ی آن ها جواب نه میدهد به این معنی که او نیست.

حاکم میپرسد آیا کس دیگری نیز هست که نیامده باشد . سربازان پس از مدی با محمد وارد قصر میشوند دختر به پشت محمد نگاه میکند و اعلام می کند که کسی که اژدها را کشت محمد است.حاکم او را نزد خود میخواند و از نام  و نسبش می پرسد. محمد خود را معرفی میکند حاکم خوشحال شده و از محمد میخواهد تا دخترش را به همسری بگیرد . محمد قبول نمی کند  ولی از حاکم می خواهد تا به او نشان دهد که از کجا میتواند به درخت سیب برسد . حاکم کمی فکر میکند و به او میگوید که میتواند به او کمک کند تا آن درخت سیب را پیدا کند ...

ادامه ی داستان در قسمت ۴

به زودی برگردید تا قسمت ۴ رو هم بخونید 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
تنها برای خوشحالی شما ...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 44
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 37
  • آی پی امروز : 43
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 96
  • بازدید ماه : 73
  • بازدید سال : 515
  • بازدید کلی : 12,711
  • کدهای اختصاصی
    این سایت را حمایت می کنم
    ویکیواخبار

    گوگل پلاس

    پیج رنک